حکایت دوستی دو مرد و عروسک هایشان
چهرهاش دیگر خیلی عوض شده و چندان شباهتی به بازیگر نه چندان موفق دهة 1360 و 70 ندارد. كمتر كسی یادش میاید آن جوان ساده و خجالتی با آن تیپ حزبالهی كه در آنسوی مه همسفر علیرضا شجاعنوری بود یا بازیگر فیلمی گمنام به اسم مقاومت، ایرج طهماسب است. سر و شكل روستاییاش در جهیزیه برای رباب و روزهای انتظار بهكلی فراموش شده و حافظههای آمادهتر شاید چیزكی از او در نقش ورزشكار فیلمهای صعود و خط پایان، همراهِ ورزشكار روز باشكوه یا شوهر گرفتار زیر بامهای شهر یادشان مانده باشد... كمتر كسی اما پیدا میشود كه صدا و تصویر آرام و دلنشین «آقای مرجی» (!) را با همة تغییر و تحولهایی كه جبر بیست ساله به او تحمیل كرده به یاد نیاورد (شما اگر یادتان نمیآید، بقیهاش را نخوانید لطفاً).
اگر ایرج طهماسب نتوانست جلوی بازیگران زنده و حی و حاضر آن دوران خودی نشان بدهد، اما كنار عروسكها همیشه میشد (میشود) رویش حساب كرد؛ چه وقتی به نقش دم باریك (بله؛ دم باریك!) مدرسه موشها و بعدتر شهر موشها و چه موقعی كه در خونه مادربزرگه پشت صحنه عروسكبازی كرد. وقتی هم جلوی دوربین همراه عروسكهایش شد، موفقیتش بیوقفه ادامه پیدا كرد و حالا دو دهه از آن روزها میگذرد و همچنان كلی زن و مرد گُنده كنار بچههایشان كلاه قرمزی و پسر خاله میبینند تا یادشان برود اگر دنیای آن طرف شیشه تلویزیون هم مثل این طرفش واقعی و سیاه و زشت بود، الان این پسرخالههای تخس و سِرتق، دو تا جوان بیست و چند ساله بودند با احتمال بالای افسردگی ماژور كه بعید نبود زیر بار كلی گرفتاری و بدهكاری و تحقیر، كراك و شیشه بزنند یا حتی بفروشند! آنها اما همچنان همان شكلی باقی ماندند و جالب است كه از قیافة فرقكردة آقای مرجی هم هیچ تعجب نمیكنند؛ اصلاً هوش و حواسشان جای دیگریست.
***
عروسكهای دور و بر آقای مجری از اول این دو تا بچة تخسِ توی مخ نبودند؛ صندوق پست - كه اسم اصلی برنامه هم بود - دختر بود. روبان قرمز داشت. رنگش زرد تند و تیزی بود. راه هم میرفت، چون پای پیاده نامهها را به مقصد میرساند و دنبال خیابون گلابی میگشت. عروسك بزرگ گلابی هم پا داشت و جلوی صحنه در رفت و آمد بود... آها! جغجغه و فرفره هم بودند؛ دو تا نوزاد بامزه كه یكی موهایش نارنجی بود و یكی مشكی (الان باید بیست ساله باشند و در این سالها از وضعیتشان هیچ اطلاعی در دست نیست؛ شاید فرستاده باشندشان دبی یا جایی همان اطرافِ حاشیة خلیج همیشهفارس). یك تازهوارد گُندهبگ عجیب هم بود، به رنگ ارغوان، كه اسمش ژولی پولی بود و سر و ریختش هم همینطور. خلاصه دور و بر آقای مجری حسابی شلوغ بود كه یك روز مهمان ناخواندهای رسید و انگار قرار بود یك برنامه مهمان آنجا باشد. این مهمانِ یك روزه با صدای حمید جبلی آنقدر تو دلبرو بود كه زود صاحبخانه شد و الان درست بیست سال است همانجا جا خوش كرده و تازه فك و فامیلش را هم یكی یكی و به هر دوز و كلكی كه شده آورده پیش خودش. اول پسرخالهاش آمد (كماكان و با اختلاف، چهرة بیرقیب این جمع دوستداشتنی)، بعد پسرعمهزا، گیگیلی، فامیل دور، همساده. سر و كلة جانورها هم پیدا شد؛ ببعی، جیگر (آخر اسم كره الاغ را میگذارند جیگر؟!). بعد هم خواهرِ پسر عمهزا كه قاعدتاً باید اسمش دختر عمهزا باشد، ولی خواهر عمهزا بود و خلاقیت یعنی همین؛ به همین سادگی! راز محبوبیت بیست سالة این جمع را لابهلای همین خردهریزها باید جستوجو كرد و این را زوج بیرقیبِ كودكانهها خوب میدانند. وقتی اغلب عروسکهای صندوق پست را به دلیل كمبود بودجه و بهقصد صرفهجویی در هزینهها (!) از لای كلی عروسك اسفنجی تكراری و استفادهشدة آرشیو تلویزیون بیرون كشیدند؛ عروسكهایی كه قبلاً در برنامة «شانه به سر دانا» یا نمونههای دیگرش هم بودند، ولی كسی كنارشان نبود كه بهشان «میزانسن» بدهد و صدایی برایشان «كاراكتر» نساخته بود كه ماندنی شوند.
زبانم لال، قصدم مقایسة اینشكلی نیست! بزنم به تخته، ایرج طهماسب و حمید جبلی سرحال و قبراق مشغول كارند و سایهشان 120 سال بالای سر عروسكهایشان خواهد بود. بجز بخش غمانگیز آخرش، مسیر كار عروسكبازهای ما خیلی شبیه این نمونة موفق جهانیست.
***
حالا ما هم یك جمع جورواجور و متعدد از شخصیتهای عروسكی محبوب و بامزه و باحال داریم؛ تركیبی از شخصیتهای آدمیزادی مثل كلاه قرمزی، پسر خاله، گیگیلی، پسر عمهزا، خواهر عمهزا!، فامیل دور، همساده و ...، چند شخصیت حیوانی مثل ببعی و جیگر (اسم الاغشان را گذاشتهاند جیگر!) و چندتایی هم موجود تخیلی مثل صندوق پست و ژولی پولی و گلابی و ... خلاصه جمعشان جمع است و شكر خدا هر سال هم دارد چندتایی شخصیت موفق به این جمع با بركت اضافه میشود. دو فیلم از این مجموعه تا امروز اكران میلیاردی داشته (با ضرب و تقسیم سادة پول بلیت به رقم فروش به تعداد تماشاگر میلیونی میرسید) و فیلم سوم هم در راه است. سه سال پیاپی هم موفقترین برنامه نوروزی تلویزیون شدهاند و از من میشنوید، این قصه تازه شروع شده است. اما ...
***
ایرج طهماسب و حمید جبلی - به عنوان خالقان اصلی یك مجموعة مهم و حالا دیگر تاریخچهدار - باید به این حاصل عمرشان جدیتر از اینها نگاه كنند. دو دهه سرمایهگذاری فكری، هنری، ذوقی و بهرهبرداری موفق اقتصادی و اعتباری نشان میدهد كه گنجینهای از جنس اسفنج و پارچه – و صد البته هوش و قریحه و خلاقیت و تجربه – در اختیار دارند و اگر به فكر جیب خودشان نیستند، باید به فكر خاطرات دو سه نسل و بیشتر از آن و دلنگران قحطی بیسابقة چهرههای سرگرمیساز و شوقانگیز در شرایط امروز باشند.
آنها در كنار عروسكگردانهای موفقشان (با ذكر ویژه از دنیا فنیزاده دختر بازیگر بزرگ و فقید سینما كه شلنگتختهاندازیهای سرخوشانة كلاهقرمزی محصول ذوق او در عروسكگردانی است) و چهرههای تازهای كه به عنوان عروسكگردان و صداپیشه به آنها اضافه شده، گروهی استثنایی را شكل دادهاند؛ با كلی پتانسیل بالقوه برای نمایشگری و سرگرمیسازی و بعدترش برای آموزش و تربیت، فرهنگسازی و خاطرهبازی نسلهای قبل و بعد و بعدترش. چه قصهها و ماجراها در دل این عروسكهای مشنگ و سادهدل خوابیده و چه نقشهها میشود برای این جمع نافُرمِ دلپذیر كشید. پدیدة كلاه قرمزی و اطرافیانش - به معنای دقیق كلمه - یك محصول و بستة كامل فرهنگی هستند كه در طول سالیان سال در هر فرهنگ و اجتماعی یك بار خلق و محبوب و ماندگار میشوند.
قرعة فال الان به نام ایرج طهماسب و حمید جبلی زده شده كه از روزهای نوجوانی در كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان و تلویزیون كنار هم تمرین كردند و قد كشیدند تا رسیدند به صندوق پست كه بتوانند مثل آب خوردن - بدون هیچ متن و نوشتة مشخصی - صدها ساعت نمایش عروسكی خلاقانه بسازند و با هم جوری بدهبستان كنند كه تماشاگران ریز و درشت لذتش را ببرند.حالا آنها بیهیچ تردیدی «مسوول» حف1 تداوم، گسترش و سرنوشت این بِرَندهای اینترتینمنت و متولی و مولفِ یكجور «شو بیزینس» بهشدت ایرانی و اینجایی هستند. مجموعة «شخصیت»های نمایشی كه خلق كردهاند، در آستانة بیست سالگی و یك دورة اوج دوباره، پیش از هر چیز و بیش از هر وقت دیگر نیاز به مراقبت و جدیت و توجه و برنامهریزی دارد. اگر به هر دلیلی در این مسیر پیچیده و حساس كمتوجهی، كمكاری یا كوتاهی كنند، در آیندة دور و نزدیك هیچ عذری از آنها پذیرفته نخواهد بود... اگر این اتفاق مبارك بیفتد، البته كه من هم به نوبة خودم بابت همین نوشتة هزار كلمهای ازشان توقعاتی دارم!
منبع:سینمای ما